تنها شدم
تنها شدم
تنها شدم
و باز هم تنها شدم
آنقدر تنها که خودم
در اوج تنهاییهای پیشن
هرگز این قدر تنهایی را تصور نمیکردم
تنها شدم
آنقدر تنها
که یک فصل
شایدم هم یک سال
شایدم هم یک هفته
چه اهمیتی دارد؟
برای من یک عمر گذشته
هر چقدر که بود
تنها شدم
آنقدر تنها
که کسی نیست
تا برایش از تنهایی بگویم
چه برسد به بقیه حرفها
کسی نیست تا گریه کنم
فریاد بزنم
از نارفیقی
از سختی
از درمانگی
از تنهایی
و خدا هم
انگار نیست
انگار نمیبینید
یعنی اینقدر بد شدهام؟
اینقدر که دیگر دیده نمیشوم
و حجابی از ظلمت حائل و من و او شده
البته!
آخر همیشه کنارم بود
همیشه حسش میکردم
همیشه در این لحظات امدادش میرسید
اما اکنون
بد تنهایم
بد
خیلی بد
و حتی بدتر
خدایا
به تو مینویسم
نه به هر رفیق و نارفیقی
که دقایقی باشد و دقایقی برود
به تو مینویسم که همیشه بودهای
باز هم باش
که دلتنگم
و تنها
و تنهایی بد درد دارد!
آنقدر زیاد
که توصیفش در خیالم نمیگنجد
خدایا به تو نیاز دارم
و میدانم که میدانی چقدر درمانده و حیرانم
راه را نشانم بده
و از این اوضاع نادلخواه
به بیرون رهنمونم باش
خدایا خلوتی بده
و ساعتی
یا حداقل دقیقهای تنهایی با تو
در میان این ساعات تنهایی با خویش
به دمی تنهایی با تو نیاز دارم
تا شاید تکانی بخورم
و خودم را جای دیگری قرار دهم
که دیگر تنها نباشم
خدایا تنها و دلشکسته تو را میخوانم
آیا تو هم میخواهی همچنان تنهایم بگزاری؟!؟
خدایا کمک !
تنها شدم
تنهای تنهای تنها
نگاهم کن لطفا!
و دمی در تنهایی من شریک باش
ای مهربانترین مهربانان
منتظرت نگاهت هستم!